تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, | 16:19 | نویسنده : یه دختره

 



تاريخ : یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, | 16:21 | نویسنده : یه دختره

 
روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»



تاريخ : یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, | 16:20 | نویسنده : یه دختره

 مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!



تاريخ : یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, | 16:18 | نویسنده : یه دختره

 داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود. 
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد. 
سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد . 
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند. 
ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد 
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ... 
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟ 
- خدايا نجاتم بده 
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟ 
- بله باور دارم كه مي تواني 
- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ... 
لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد . 
فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ... 




و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محكم چسبيده ايد ؟ آيا ميتوانيد رهايش كنيد ؟ 
درباره ي تدبير خدا شك نكنيد . هيچ گاه نگوئيد او مرا فراموش يا رها كرده است . و به ياد داشته باشيد كه او هميشه با دست راست خود شما را در آغوش دارد



تاريخ : یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, | 16:12 | نویسنده : یه دختره

 موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد: 
- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟ 
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت: 
- بله، شما چه عقيده اي داريد؟ 
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت: 
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.» 
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم: 
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.» 
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد. 
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود .



تاريخ : یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, | 16:1 | نویسنده : یه دختره

 فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. 
و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟
 
 
 


تاريخ : شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, | 21:55 | نویسنده : یه دختره

  ژست های ˝ بو ˝ مقابل دوربین و انتشار این عکس ها در فیس بوک، این سگ بازیگوش را به چهره ای جهانی مبدل کرده است.

به گزارش خبرگزاری آلمان، این سگ پشمالو که 5 سال سن دارد، عاشق عکس گرفتن است و ژست های وی مقابل دوربین باعث شهرت جهانی او شده است. " بو " بیش از 2 میلیون طرفدار در سراسر دنیا دارد.

شهرت این سگ به حدی است که کتابی تحت عنوان " بو، جذاب ترین سگ دنیا " شامل مجموعه ای دیدنی از عکس های این حیوان در حال آماده سازی است.



تاريخ : سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:, | 21:0 | نویسنده : یه دختره

کهنه فروش تو کوچمون داد میزد کهنه می خریم، وسایل شکسته و پاره و پوره می خریم، بی اختیار فریاد زدم قلب شکستم می خری؟ گفت که اگه ارزشی داشت، کسی اونو نمی شکست..

به یادت هستم بی هیچ بهانه ای، شاید دوست داشتن همین باشد.

 

 



تاريخ : 1 فروردين 1385برچسب:, | 1:0 | نویسنده : یه دختره

در زمانهاي قديم وقتي هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود خوبي و بدي ها دور هم جمع شده بودند .ذکاوت گفت :بياييد بازي کنيم .مثل قايم باشک..............

 

ديوانگي فرياد زد آره قبوله من چشم ميذارم وچون کسي نميخواست دنبال ديوانگي بگرده همه قبول کردند ...................

 ديوانگي چشم گذاشت وشروع به شمردن کرد يک, دو, سه... همه به دنبال جايي بودن تا قايم بشوند......

 نظافت خودش را به شاخه ماه اويزان کرد.خيانت داخل انبوهي از زباله ها مخفي شد .اصالت به ميان ابرها رفت و هوس به مرکز زمين به راه افتاد.دروغ که مي گفت به اعماق کوير خواهد رفت به اعماق دريا رفت!!طمع داخل يک سيب سرخ قرار گرفت .حسادت هم رفت داخل چاه عميقي.........

 ارام ارام همه قايم شده بودند ديوانگي همچنان مي شمرد 73,74,... اما عشق هنوز معطل بود نميدانست کجا برود تعجبي هم ندارد قايم کردن عشق سخت است......

ديوانگي داشت به عدد 100 نزديک ميشد که عشق رفت وسط يک گل سرخ ارام نشست .ديوانگي فرياد زد دارم ميام ... همون اول تنبلي را ديد تنبلي اصلا تلاش نکرده بود تا قايم بشود .بعدش نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد اما از عشق خبري نبود.........

 ديوانگي ديگه خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت وارام در گوش او گفت عشق در ان سوي گل سرخ مخفي شده است .ديوانگي با هيجان زيادي يک شاخه از درخت کند و ان را با قدرت تمام داخل گلهاي سرخ فرو کرد صداي ناله اي بلند شد .......

.عشق از داخل شاخه ها بيرون اومد دستهايش را جلوي صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون مي ريخت شاخه ي درخت چشم هاي عشق را کور کرده بود .........

ديوانگي که خيلي ترسيده بود با شرمندگي گفت :حالا من چي کار کنم؟؟چه طوري ميتونم جبران کنم؟؟؟عشق جواب داد :مهم نيست دوست من تو ديگه نميتوني کاري بکني فقط ازت خواهش ميکنم از اين به بعد با من يار باش همه جا همراه من باش تا راه را گم نکنم ...و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگي همراه يکديگر به احساس تمام ادم هاي عاشق سرک مي کشند



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد